من حمید هستم
راستش را بخواید تاحالا چندین بار این بخش معرفی را عوض کردم شما بزارید به حساب این که آدم ها همیشه نباید همون آدم قبلی باشن چون اگه در جهت مثبت حرکت نکنن و عوض نشن درجا زدن .
اما حقیقت اینه که به جز این یه دلیل دیگه داره و اون هم این که همیشه با خودم فکر می کنم که چرا و چطور باید کار این وبلاگ را ادامه بدم!!!
امیدوارم شما کمکم کنید .
اما خودم.
درباره خودم باید بگم که رشته دانشگاهی من باستان شناسی است اما در حال حاضر خبرنگارم. به خاطر همین از شما می خواهم اگه گه گاه یه نیمچه خبرهایی را هم دیدید تعجب نکنید.
دغدغه اصلی من تو زندگی چیزی نیست جز خود زندگی و همه چیزهایی که می شه با اون ها زندگی کرد.
در آخر این که همه شما را تو این وبلاگ سهیم می دونم
بدون تردید این وبلاگ می تونه یه رسانه ای باشه برای این که صدای فرهنگمون را به گوش همه برسونیم.
امیدوارم همه موفق باشین
ادامه...
و چهره شگفت از آنسوی دریچه به من گفت حق با کسیست که می بیند من مثل حس گمشدگی وحشت آورم اما خدای من آیا چگونه می شود از من ترسید من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد بر پشت بام های مه آلود آسمان چیزی نبوده ام و عشق و میل و نفرت و دردم را در غربت شبانه قبرستان موشی بنام مرگ جویده است و چهره شگفت با آن خطوط نازک دنباله دار سست که باد طرح جاریشان را لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد و گیسوان نرم و درازش که جنبش نهانی شب می ربودشان و بر تمام پهنه شب می گشودشان همچون گیاه های ته دریا از پشت دریچه روان بود و داد زد: باور کنید من زنده نیستم من از ورای او تراکم تاریکی را و میوه های نقره ای کاج را می دیدیم آه ولی او، او بر تمام اینهمه می لغزید و قلب بی نهایت او اوج می گرفت گویی که حس سبز درختان بود و دستانش تا ابدیت ادامه داشت....
بابا ایول . حال دادی اساسی
قابل نداشت