تو را نه به خاطر چشم هایت،
نه به خاطر زیباییت
و نه به خاطر مهربانیت
بلکه به خاطر همه این ها
و
همه چیزهایی که نمی توانم بگویم، دوست دارم
چشم هایت را نبند
زیباییت را از من پنهان مکن
دهانت را بگشا
دوست دارم بیشتر بشنوم از زبانت
اخم نکن،
که،
چشم هایت در خنده می ربایدم
بر من بخند دختر باران
بخند
زندگی را با تو معنا می کنم
دوریت می آزاردم
ازمن نرنج
دور نشو
دوست دارم که برایم باشی
من که آرام آرام
آمده ام از پس دیوار بلند تردید
به خیال لمس یک پروانه
با نگاهی که پر از واژه عشق است هنوز
و دلی مالامال از اندوه
گام هایی لرزان
و نگاهی که هراسان است از تاریکی
قفسی ساخته اند از بدنم
با رگ و ریشه طاعونی سرب و آهن
باز کن پنجره را
تا به تماشا بنشینم یک آن
نفس باقچه را
این شعر را در ایستگاه مترو میرداماد دیدم و با موبایل عکس گرفتم شعری جالبیه امیدوارم به دل همه هم بشینه