خیلی وقته دیگه نمیتونم دست به قلم ببرم
این برای یه خبرنگار خیلی سخته. تویی که خودت می نویسی می دونی که چی می گم.
چی می گم. نوشتن جزوی از وجود آدم می شه. چشمت را که باز می کنی دنبال مطالبی هستی که به نوشته هات اضافه کنی تا به غنای اون اضافه بشه و خواننده چیزی دستگیرش بشه.
اما چند وقتیه که مشغله های ذهنی و زندگی نمی ذاره که دیگه دست به قلم ببرم. «غم نان » اونقدر درگیرمون کرده که حسابی داریم از خودمون دور می شیم .
گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم چی می شد که خدا یهو منو بر می داشت و می برد تو یه کویری که بتونم فقط هوار بزنم . راستی تو می دونی که نمی شه به جز تو کسی را دوست داشت؟
دلم خیلی گرفته .
خیلی تنگ شده . برای همه گذشته ها. برای بچگیم. دانشگاه. باستان شناسی.
بیابون هایی که از زیر ریگ ها و شن زارهاش باید به ا صطلاح تمدت بیرون کشید.
برای خستگی های بعد از کار . حالا که فکر می کنم که دلم برای تو بیشتر و و بعدشم برای خودم تنگ شده.
یاد خودم بخیر باشه.
سلام وب لاگ پر باری داری پر از مطالب زیبا و آموزنده.
از اینکه به من سر زدی ممنونم.
خاک جان یافته است، تو چرا سنگ شدی؟ تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
یه سوال بپرسم؟ اگه واقعا یه دستی تو رو می برد تو همون کویری که می خوای توش فریاد بزنی، چه فریادی می زدی؟ این هوار گنده از چیه که فقط تو یه کویر پهناور جاش میشه؟ تو که نمی دونی؛ اما من بهت می گم که دل من اگرچه کویر نیست اما شاید یه دشت پهناور پر از سبزی و زندگی باشه که هم تو ش جا بشی و هم هوارهای بزرگت تبدیل به یه آواز زیبا و پر طراوت بشه که همه جا اندازش بشه و همه از شنیدنش لذت ببرن
دل تو جنگل نیست اما بهشته
قبول دارم که تو کویر آدم فقط زشتی می بینه و گرما
عزیزم مطمئن باش اگه تا حالا دل تو نبود من نمی تونستم طاقت خیلی چیزها را بیارم
تویی که تونستم تاحالا فریاد منو تبدیل به حرف دل کنی اگرنه مطمئنا تاحالا خیلی خرابتر شده بود.
ممنونم
عزیزم
سلام
ممنون که به وبلاگ من اومدی دوباره بیا خوشحال میشم