نارون

یک چیزهایی مثل باستان شناسی و ...

نارون

یک چیزهایی مثل باستان شناسی و ...

شعری از شاملو

تقدیم به تو...

 

 

دوستش می دارم

چرا که می شناسمش،

به دو ستی و یگانگی.

- شهر

همه بیگانگی و عداوت است.-

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم

تنهائی غم انگیزش  را در می یابم.

اندوهش غروبی دلگیر است

در غربت و تنهایی.

همچنان که شادیش

طلوع همه آفتاب هاست

و صبحانه

و نان گرم،

و پنجره ئی

که صبحگا هان

به هوای پاک

گشوده می شود،

وطراوت شمعدانی ها

در پاشویه حوض.

***

چشمه ئی،

پروانه ئی، وگلی کوچک

از شادی

سر شارش می کند

و یاس معصو مانه

از اندوهی

 گران بارش:

این که بامداد او، دیری است

تا شعری نسروده است.

 

چندان که بگویم

«ـ امشب شعری خواهم نوشت»

با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود

چنان چون سنگی

که به دریاچه ئی

و بودا

که به نیروانا.

 

و در این هنگام

دخترکی خردسال را ماند

که عروسک محبوبش را

تنگ در آغوش گرفته باشد.

اگر بگویم که سعادت

حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛

اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد

چنان چون دریاچه ئی

که سنگی را

ونیروانا

که بودا را.

 

چرا که سعادت را.

جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

عشقی که

به جز تفاهمی آشکار

نیست.

بر چهره زندگانی من

که بر آن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می کند

آیدا!

لبخند آمرزشی است.

نخست

دیر زمانی در او نگریستم

چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم

درپیرامون من

همه چیزی

به هیات او در آمده بود.

آنگاه دانستم که مرادیگر

از او گزیر نیست

فروغ فرخزاد

و چهره شگفت از آنسوی دریچه به من گفت
حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من آیا چگونه می شود از من ترسید
من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد بر پشت بام های مه آلود آسمان چیزی نبوده ام و عشق و میل و نفرت و دردم را در غربت شبانه قبرستان موشی بنام مرگ جویده است
و چهره شگفت با آن خطوط نازک دنباله دار سست که باد طرح جاریشان را لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد و گیسوان نرم و درازش که جنبش نهانی شب می ربودشان و بر تمام پهنه شب می گشودشان همچون گیاه های ته دریا از پشت دریچه روان بود و داد زد:
باور کنید من زنده نیستم
من از ورای او تراکم تاریکی را و میوه های نقره ای کاج را می دیدیم
آه ولی او، او بر تمام اینهمه می لغزید و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود و دستانش تا ابدیت ادامه داشت....

گون

 

"به کجا چنین شتابان

 

         گون از نسیم پرسید:

دل من گرفته زینجا، هوس سفر نداری؟

ز غبار این بیابان؟

همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم

 

به کجا چنین شتابان؟

 

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

 

سفرت بخیر اما، تو و دوستی خدا را،

 

چو ازین کویر وحشت

 

بسلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران

 

برسان سلام ما را